پاره‌های پیوسته خاطراتی از رحمت‌الله بیگانه

بخش دهم
روزهای سخت
از راه مکتب به زندان آورده شدیم. ما که همه جوان‌هایی خام و بی‌تجربه بودیم، شب و روزِ زندان برای‌مان بسیار سخت تمام می‌شد.
سال ۱۳۵۹ خورشیدی، زندان پلچرخی و بلاک‌‌هایی که ما در آن بودیم، تازه خالی شده بودند. من جوانی دست‌واشور و شوخ بودم. زمانی‌ که ما را در اتاق‌های تاریکِ هفتاد … ادامه خواندن پاره‌های پیوسته خاطراتی از رحمت‌الله بیگانه